اینا … هیچ چی سرجاش نیست

۱۳۸۷/۱۰/۱۴

هفته‌نامه چلچراغ، شماره‌ی ۳۲۵

نیما دهقانی

گپ و گفتی درباره چیدمان (اینستالیشن) با امید معبد

امیر معبد متولد  ۱۳۵۳ فارغ‌التحصیل رشته نقاشی دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران. اولین نمایشگاه انفرادی‌اش را در سال ۷۴ برگزار کرد. بیشتر او را با آثار چیدمان و به‌ویژه قارچ‌های باغ موزه می‌شناسند، هرچند مجسمه‌های او با استفاده از موادی چون چوب، موم، فلز و الیاف معروفیت و مقبولیت خاص خودشان را دارند. 
با او در کارگاه هنر (آتلیه‌اش) نشستیم و یک‌ساعتی درباره هنرچیدمان یا همان اینستالیشن صحبت کردیم. یکی از آن آرتیست‌های خاصی است که برخلاف خیلی‌ها ادا در نمی‌آورد، زمین و زمان را به‌هم نمی‌دوزد تا اثبات کند با عوام خیلی فرق دارد. (هرچند خیلی دارد.) بیشتر سعی می‌کند معمولی باشد و با دید باز خودش از همان زاویه مسائل را بررسی کند. قصدمان گپ و گفت بیشتر درباره چیدمان بود که صحبتمان تا خیلی جاها رفت. برای همین سعی کردم تا جای ممکن سوالات را حذف کنم و بیشتر به حرف‌های امیر معبد و دلگیری‌ها و عقایدش را بپردازم.

تعریف، توصیف یا اصلا ترجمه امیر معبد از اینستالیشن چیست؟

– خودت می‌دونی… قابل تعریف نیست. در زمینه هنر به تعداد آدم‌ها تعریف هست. هر کسی از دید خودش…
– اما توصیف… درواقع معنی محتوایی چیدمان، «فضاسازیه». تو به عنوان آرتیست فضایی در اختیار داری که کلیت یا بخشی از اون رو تغییر می‌دهی.
– چیدمان استفاده از فضا یا اشیاییه که مخاطب رو دعوت می‌کنه توی اثر.
– برخلاف اثر دو بعدی و سه بعدی مثل نقاشی و مجسمه، دیگه روبروی اثر قرار نمی‌گیری، حالا داخل اون هستی، می‌ری توی مغز اون آرتیست.
– خیلی وقت‌ها اینستالیشن‌ها فرمالیستس محضه… اما مدتیه از فرم محض در اومده و مفهوم حرف اول رو می‌زنه… و این چیزیه که برای من جالبه. این مفهوم می‌تونه هرچیزی باشه… مسائل اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اخلاقی و …تمام دغدغه‌های هنرمند.

یعنی دیگه نقاشی و مجسمه جوابگو نیست؟

– نمی‌شه گفت نه… ولی دغدغه‌ها فرق کرده… برای همین تا حدی جواب نمی‌ده.
– من نقاشی می‌خوندم. رفتم سمت مجسمه‌سازی… مجسمه دیگه نمی‌تونست من و ارضا کنه… روی آوردم به چیدمان… هرچند دوباره به دلایلی که آخر مصاحبه می‌گم… باز برگشتم به مجسمه‌سازی.
– همیشه کار که تموم می‌شه، دیگه برام تموم شده‌است، ولی دیگه باهاش خودم و تخلیه کردم، این خیلی ناراحت کننده است، اما خب این جوریه! و البته شاید همین دلیل بوده که در پروسه کاریم پیشرفت کردم.

یه سوال مزخرفی هست که می‌گه هدفتون چیه؟ به‌ویژه در مورد هنر، من شرمنده‌ام ولی این سوال هست دیگه! تهش چی؟!

– من وقتی کار می‌کنم، ازش لذت می‌برم. همین.

پس قرار نیست دنیا رو عوض کنیم؟

-ما بدبختیمون اینه که هیچی سرجای خودش نیست… هیچ‌کس کاری که مربوط به خودشه انجام نمی‌ده. من هنرمند وقتی قبول می‌کنم هنرمند بشم باید هنرمند باشم… راننده تاکسی اگه قبول کنه راننده باشه و دکتر قبول کنه دکتر باشه… ما دیگه جهان سوم نمی‌شیم…
-من خیلی اهل خارج نیستم! نمی‌گم بده‌ها، ولی خب من هیچ‌وقت دوست نداشتم به‌ عنوان آرتیست ایمیل بازی کنم که من هندمندم و بیاین من و دعوت کنین، باید خیلی پیگیر باشی که من علاقه‌ای به این کارها ندارم، اونایی هم که رفتم گروهی بوده و بقیه‌اش دعوت شدم. دوست داشتم انرژی‌ام رو بذارم روی کارم. یکی از ضعف‌هام اینه که انگلیسیم خوب نبوده. بارها هم رفتم کلاس ولی خب نتونستم تمومش کنم! چی‌کارکنم؟ چون برام مهم نبوده، انگیزه‌اش نیست دیگه!

مخاطب؟

-من کارهایی که تو باغ‌موزه انجام دادم می‌تونستم ببرم تو خود موزه، پس آدم عادی‌ای که از تو پارک رد می‌شه برام مهم بوده.
-من اصلا دنبال ایرانی کردن و اینها نیستم. اصلا من وقتی دارم اینجا- با این سختی‌ها و بدبختی‌ها- کار می‌کنم، یعنی ایرانی‌ام دیگه!
-ایرانی شدن این نیست که وسط کارت بته جقه و نستعلیق بیاری. اما حالا بخاطر پول یک عرب، تایپوگرافی‌های معمولی و خط می‌شه هنر اول. همین حراجی که هیچ جای دنیا تاثیرگذار نیست چقدر داره سر و صدا می‌کنه. حراجی که این همه ساله تو اروپا هست… زیر کدوم کاری می‌بینی نوشته شده باشه تو حراج فلان فروخته شده؟
حالا اینجا یارو می‌پرسه کارت تو کریستی رفت؟ نرفت؟ برو بابا!
-تو اگه آرتیستی باید واسه هنرت کار کنی، نه این‌که خودت رو بکشی کارت بره تو کریستی و…

فکر می‌کنین شما با بقیه چه فرقی دارین؟

-چه فرقی دارم؟ هیچی! … من با کی فرق می کنم؟ من از کجا بدونم مثلا از توبیشتر می¬دونم؟…

خب حداقل شما سرجای خودتونین!

-بحث این نیست، بحث اینه که از کجا بدونم دکتره از من حرفه‌ای‌تر نیست. البته خودم رو با عوام که هیچ فعالیتی نمی‌کنه مقایسه نمی‌کنم. ولی نمی‌شه در موردش نظر داد.

یه روز صبح بیدار می‌شی، همه‌چی عوض شده… دنیا تکون خورده! فکر می‌کنی چند درصد احتمال داره کار شما بوده باشه؟

-اصلا فکر نمی‌کنم! چون اصلا سیستم اینطوری نیست! فعلا فقط باید به این فکر کنی که زنده بمونی که پول پروژه بعدیت رو در بیاری.
-دوست من توی بازارچه لاله غرفه داشت. همیشه اونجا چایی گرفتم و رو به‌روی باغ می‌نشستم و فکر می‌کردم این فضا یه چیزی کم داره.. یه عنصر دیگه‌ای لازم داره.

چرا قارچ؟ چرا هویج نه؟ فقط فرم بود یا کانسپت؟

-بحث کانسپته دیگه! قارچ یه گیاهه که یه شبه درمی‌آد، از خودش چیزی نداره، از دیگری استفاده می‌کنه، خیلی زیاده و ناگهانی رشد می‌کنه…
-اغلب مردم باور کردن واقعا توی باغ‌موزه (حیاط موزه هنرهای معاصر) قارچ دراومده!
-و جالب این بود که مردم فکر نمی‌کردن که چطور جاهای دیگه این قارچ نیست و فقط وسط این مجسمه‌هاست..
-همه میگن من خیلی روی فرم تاکید دارم. درسته مجسمه‌ساز بودم و بیشتر برام فرم مهم بوده تا مفهوم. اما برگشتنم دوباره به مجسمه این بود که چون چیدمان‌هام بزرگ بود و کسی نبود حمایت کنه، مجبور شدم برگردم سراغ مجسمه. من آدمی نیستم که بگم کار نمی‌کنم، مجبور شدم کار کنم و پول درآرم. پس گفتم بشینم با استفاده از تجربیاتی که پیدا کردم مجسمه بسازم و از این راضی‌ام. به‌ویژه این نمایشگاه آخرم، مجسمه‌هام الآن هرکدوم جای خودشون رو دارن…

جاشون کجاست؟

-چهار پنج‌تاشون فروش رفته، بقیه‌شون همین بالا تو انباره!
-فکر می‌کنی چرا ما انقدر کم مجسمه ساز داریم؟ مجسمه‌سازی پول می‌خواد، جا می‌خواد و همت وحشتناک!

الآن خیلی‌ها از ترکیب اینستالیشن و پرفورمنس‌آرت استفاده می‌کنن، شما به این فکر نیفتادین؟ یا چاشنی‌های مثل موسیقی، نمایش و…

-نه نیازش رو احساس نمی‌کردم…

من توی کارهاتون سکون و سکوت عجیب و سنگینی می‌بینم، به خاطر همین عدم احساس نیازه؟

-دقیقا! این سکون است. سکوت هست. من می‌گم ما تو ایرانیم، ایران که فقط بته‌جقه نیست، البته برای کسانی که عمیق‌تر فکر کنن.

لطفا ایمیل خود را وارد کنید