درباره «بيا نوازشم كن»
«… وچطور قاعدتا به اين نتيجه ميرسيم كه هنر ميتواند هر قدر بخواهد، يا لازم باشد، دروغ بگويد و هر چيزي را بر آن ميبخشاييم چون كه هنر است. آدمهايي كه اينجا تختهبند شدهاند واقعياند و دانستن اين لرزهاي بر وجود آدم میاندازد كه از نقاشي يا داستان برنميآيد؛ اما حقيقت اين ميان به كلي هيچكاره است.»
بليك ماريسن*
ميتوانم مقالهاي بنويسم صرفا درباره دوراني كه امير معبد بيا نوازشم كن را اجرا كرد، زماني كه، به گمان من، بخشي از هنرمندان هنر معاصر ايران وهن را در حراجهاي كشورهايي كه بر سرسفره تحريم ايران نشستهاند تا منتها درجه احساس ميكردند، زماني كه خيليها خواسته يا ناخواسته آثارشان را به درجه سرمايه صرف شدن فرو ميكاستند، زماني كه اينجا، عمده گفتوگوهاي هنر شده بود شكستن ركورد فروش در حراجها يا خرجي كه يكي براي تبليغ خودش در همين مجله ميكرد يا ميكند. بيا نوازشم كن امير معبد سيلياي به صورت رنگپريده اهالي هنر بود و هفتهها جاي بحثهاي غالب ديگر را گرفت. اما نوشتن چنين مقالهاي كار معبد را كوچك ميكند، البته نه به قامت كوچك حراجها.
همواره بر اين عقيده بودهام كه تطهير در خيابان يا گالري- چه با كوفتن چيزي بر سر، چه با به دوش كشيدن چيزي بر شانه يا بر فتق، چه با دوختن ميكي موس يا موناليزا به كف پا و چه با تيغ كشيدن بر تن- همواره سويي خودنمايانه دارد؛ نمايش تنزيه خود نوعي تننماييست؛ امان دادن به جنسي اگزيبيسيونيزم است در اگزبيشن. اما بيا نوازشم كن امير معبد نخست بيا نوازشم كن كريس بردن* بود. امير معبد نبود؛ هم خود را در لفاف نام بردن پنهان كرده بود، هم چهرهاش را پشت قوطي و هم فضاي معمول گالري را پشت سيرك و حتي براي بسياري، پشت فضاي بازي و شادي و خنده! چيزي در تن اين كريس بردن جوان نبود تا من را حتي به وارسياش بكشاند. يافتن مرد ويترويوسي* در طرز ايستادن او، باز كردن بازوانش و محصور شدن در دايره هدف تيراندازي نيز من را به سوي انسان كلي اومانيزمي مردسالارانه يا در نهايت مقابلهاي سادهانديشانه با همين تلقي ميكشاند و در نهايت انگار راهي به جايي نميبرد. اين بار نميتوانم به عنوان مخاطبي مثل مخاطبان ديگر بنويسم؛ نقش من در اين اجرا شبيه نقش مسئول نور نمايش بود، كسي كه هم به رفتار بازيگر آگاه است، هم به رفتار تماشاگر و هم به رفتار خود نمايش به مثابه دستگاه بازي و ناآگاه به رفتار خودش، خودي كه گويي بيرون دستگاه ايستاده است. پس از اجرا از بسياري شنيدم كه گويا به همه كساني كه به هنرمند شليك ميكردند به ديده تحقير نگاه ميكردم. من فراموش كرده بودم كه آنچه ميديديم و آنچه ميكرديم هنر است، يا در واقع، ميبايست آن را هنر بدانم و خشونت را به هنر ببخشايم. هنر پيش از هر چيزي و درست مانند علم، نظام و ايدئولوژي دستگاهيست با قوانين مشروعاش. ميخواهم نسبتمان با آن را با فرمانبرداري توضيح دهم. پرسش ساده است: چرا از ميان اهالي گالريرو چهلوهفت نفر به امير معبد تيراندازي كردند، بيستودو ساچمه به قوطي محافظ سرش زدند و يازده ساچمه به تن بيحفاظش؟ پاسخ من فرمانبرداري در فضاي مشروع گالري است. ميخواهم همين را تبيين كنم.
در آلمان نازي، ميان سالهاي1933 تا 1945، ميليونها نفر به طريقي نظاممند در اردوگاهها كشته شدند. حتي اگر بخواهيم به خودمان و ديگران بقبولانيم كه هيتلر هيولايي بيمار بوده است، نميتوانيم باور كنيم كه تمام «كارمندان» و «كارگزاران» خوش خدمت او نيز چنين بودهاند. فاصله ما با چنين كارگزاراني بسيار اندك است. آزمايش معروف ميلگرم5 (1963،1974) در جستجوي همين بود.6 سازِكار فرمانبرداري و پيروي چيزيست كه از اين آزمايش ميآموزيم. سرباز زدن، نافرماني يا تمرد را نيز ميتوانيم از همين طريق تبيين كنيم.
اغلب كساني كه در آزمايش ميلگرم شركت كرده بودند از اينكه دست به خشونت ميزنند به واقع آزار ميديدند، اما همچنان به كارشان ادامه ميدادند. مسأله اين است كه فرد مسئوليت خشونت را پيشتر به بازي علم و آزمايش علمي وا گذارده است. آنجا ديگر خشونت خشونت نيست. در بازي علم، خشونت نامش را ميبازد تا به هدفي والا خدمت كند: علم يا علّو درجات بشريت! كسي هم كه به خدمت اين نظام در ميآيد چندان خود را مسئول نميداند.
آدلف آيشمن7 نيز چنين بود. او خاطر نشان كرده بود كه وظيفهاش را انجام ميداده. آيشمن نه هيولا بود، نه بيمار و نه شرور؛ او مأمور بود و معذور. هانا آرنت كه در دادگاه او حضور داشت و كتاب آيشمن در اورشليم، گزارشي درباره ابتذال شر را در اين مورد نوشت، ميگويد كه آيشمن باور داشته كه همواره پيرو فلسفه اخلاق كانت بودهاست و به طور مشخص تلاشش اين بوده كه بر طبق اصل تبعيت از امر مطلق8 كانت عمل كند و در دادگاه حتي تعريفي هم از بحث كانت داده بود. گفته بود كه نقد عقل عملي را خوانده و مقصودش از تبعيت از امر مطلق اين بوده كه اصل اراده او را در اعمالش بايد طوري باشد كه بتواند به اصل قوانين كلي تبديل شود.9 بحث كانت اين است كه فقط بر اساس دستوري عمل كنيم كه بتوانيم اراده كنيم كه آن دستور به قانوني كلي تبديل شود و يا آنگونه عمل كنيم كه گويي دستور عمل ما قرار باشد بنابر ارادهمان به قانون كلي طبيعت مبدل شود. آيشمن بحث كانت را غلط فهميده بود. گفته بود زماني كه اجراي راه حل نهايي به دوشش گذاشته شد، بر طبق اصل كانتي ديگر خود را مسئول كردار خود نديد و در «دوره جناياتي كه حكومت قانوني كرده بود،» قادر به تغيير هيچ چيز نبوده است. آيشمن بحث امر مطلق به مثابه معيار اخلاقي را صورتبندي ديگري كرده بود: طوري عمل كن كه دستور اعمالت همان دستور عمل قانونگزار و يا قانون سرزمينت باشد و يا طوري عمل كن كه اگر پيشوا فهميد، تأييد كند.