۱. منطق برقرار میان آشپزی و فرآیند خوردن برای من مانند بسیاری دیگر قابل درک نیست. این رابطه را باید بتوان در یک دوگانهی تولید و مصرف قرار داد و به هر حال نوعی توازن منطقی یا عاطفی باید میان این تولید و مصرف برقرار باشد؛ پختن غذا فرآیندی زمانبر و طولانی است؛ گاه ساعتها زمان و توجه صرف آمادهسازی یا به تعبیری تولید غذا میشود. اما مصرف این غذا زمانی بیش از ده تا بیست دقیقه نمیبرد. این هنر ماست که برای برقراری موازنه، صرف غذا را به آیینی تبدیل میکنیم که زمان و توجه بیشتری ببرد؛ بلکه این تراز را هرچه بیشتر به دو کفهی برابر نزدیک کنیم.
برخی از آثار امیر معبد نیز همین عدم توازن را به نمایش میگذارند. «تزویر» (۱۳۹۲، گالری طراحان آزاد) اجرایی ساده و بیجزئیات دارد؛ معبد بر تختی آرمیده و خونی از رگانش به لوله و بعد کیسهای جاری است؛ پس از آنکه کیسه از خون پر شد، معبد محتوای کیسه را ناگهان بر دیوار میپاشد و تمام. آنچه باقی میماند، کمی پیرایش و تمیزکاری است تا از ساییدن خونهای پاشیده بر سطح دیوار، نقش رنگپریدهی عبارت «به قیمت است» پدیدار شود. اینکه پیدایی این اثر و احتمالاً ماهیت تولید آثار هنری در شرایط حاضر در ایران، یا به جد یا به کنایه، به قیمت خون است، میتواند البته ایدهی اصلی و مبنایی امیر معبد در این اثر باشد؛ اما برای من مخاطب نقطهی اوج اثر همان تجربهی مشاهدهی پاشیدن یک سطل خون بر دیوار است؛ کیسه خونی که در فرآیندی قطره قطره گرد آمد و نهایتاً در یک کنش بیانی بهشدت هیجانانگیز بر دیوار پاشید.
در «ویروس» (۱۳۹۱، پاریس) نیز مشابه همین رابطهی نامتوازن مشهود است؛ فرایند زمانبر آمادهسازی، که شامل گرهزدن طرهها و رشته موهای نسبتاً فراوان صورت، سر و بدن مرد شرقی به ریسمانها و بستن آن به ضرب میخ به دیوار است، توجه، زحمت و زمان فراوانی از بیکنشی را هم به اجراگر و هم به مخاطب تحمیل میکند. پس از آنکه این فرآیند به پایان رسید، زمان مصرف است و تنها چند دقیقه کافی است که مخاطبان، یعنی کنشگران مشترک اجرا، بندها را بگسلند و او را از ریسمان رها کنند. در «تکرار» (۱۳۹۲، گالری طراحان آزاد) معبد خود را در جریان فرآیند زمانبر و پررنج مشابهی درون تلی از پِهِن / کود مدفون کرده است و مخاطب این بار با سفرهی آراستهای روبرو است که تنها به صرف غذایش رسیده است؛ مخاطبان از راه میرسند و او را مدفون در تل پِهِن مییابند. حال تنها زمان مصرف است. زمان بیرون کشیدن او از زیر این آوار و نجات معبد از این وضعیت.
این هرسه اجرا و همچنین دیگر اجراهای معبد با الگوی تولید و مصرف غذا شباهتهای فراوان دارند. هرسه اجرا را به نحو واضحی میتوان به دو بخش ساختاری آمادهسازی و برداشت تقسیم کرد. به همین نحو هرسه اثر در فرآیند آمادهسازی وزن بسیار بیشتری را به خود اختصاص دادهاند تا اجرا. به نحوی میتوان تلاش فراوان هنرمند در رسیدن به توازن میان این دو پاره را احساس کرد. به همین دلیل است که تصور میکنم در تزویر، معبد تلاش کرده هرچه بیشتر فرایند برداشت، یعنی از لحظه پاشیدن خون بر دیوار به بعد را مفصلتر و پرآرایهتر سازد. همچنین باور دارم این تلاش چندان موفق نیست و چنان تأثیر هیجانی و عاطفی لحظهی پاشیدن خون، عمیق و تکاندهنده است که هر جزئیات دیگری را حتی اگر هم در نظر هنرمند وجه بنیادی داشته، کاملاً در سایه قرار داده است. در ویروس نیز پارهی نخست که به طره کردن موها و بستن آنها به ریسمانها اختصاص یافته بیشترین زمان و انرژی را میبرد و پارهی دوم که پارهی برداشت است، بسیار خلاصه به فرایند رهاسازی هنرمند از این بندها منحصر است؛ پارهی دومی که در چند لحظه قابل انجام است. هکذا در تکرار که میشود از همان گام نخست مخاطبان دست به کندن و نجات معبد از آوار بپردازند و کار را در دقایقی یکسره کنند. از این منظر اگر بنگریم، میتوان اغلب اجراهای معبد را کوششی برای باز گرداندن توازن به دو کفهی تولید و برداشت در اجرا تفسیر کرد؛ با این معنا تلاشهای فراوانی را میتوان در اجراهای معبد شناسایی کرد که هریک به نحوی کوششی برای افزودن بر وزن پارهی دوم اجرا است.
۲. ویژگی دیگر موجود در آثار اجرایی امیر معبد، به نقشی که در این اجراها بازی میکند، یا نمیکند، باز میگردد. البته چنین نیست که چنین رویکردی در اجراها چندان منحصر به معبد باشد. در هردو نسخهی «بیا نوازشم کن» (۱۳۸۹، گالری طراحان آزاد و گوتنبرگ سوئد) کل کنش معبد، ایستادن در سیبل و به خود پیچیدن از درد است. او کار خود را پیشتر کرده و اکنون مخاطب است که کنش را بر دوش خواهد کشید. مخاطبی که کنش شلیک به او را به خوبی میپذیرد و متناسب با تشخیص و فهم خود از نقشی که پذیرفته، فاصلهای را برای شلیک مستقیم تفنگ بادی به بدن معبد برمیگزیند. در اینجا کنشگر به کنشپذیر بدل شده و مخاطب در مقابل نقش کنشگر را بر عهده گرفته است.
در «کشتزار» (۱۳۹۰، گالری محسن) نیز نقش معبد به ایستادن بر روی یک قالب یخ سرخرنگ بر بلندی و سپردن گردن به طناب دار با چشمان پوشیده منحصر است و اساساً کنش به مخاطبان سپرده شده است. مخاطبانی که در سکوت، افسوس، حیرت، خوف و یا خشم او را مینگرند؛ مخاطبانی که پا پیش میگذارند تا مانع پیش رفتن اجرا شوند؛ مخاطبانی که به هر قیمتی او را به پایان بخشیدن به اجرا و یا آغاز گفتوگو میخوانند و نهایتاً مخاطبانی که سرخورده از وضعیت پیش رو، سر به تأسف تکان میدهند و صحنه و کنشهایش را ترک میکنند. معبد تقریباً در تمام صحنه بیکنش در انتظار است؛ انتظار آب شدن یخ و رهایی از قید زندگی! یا به هر نحوی دخالت هر عاملی که معرکه را پایان بخشد.
در «گشایش» (۱۳۹۰، گالری سین) نیز میتوان همین تقسیم نقش و کنش را به منزلهی حتی مضمون و دستمایهی اصلی اثر مشاهده کرد. اگر اجرا را به دو بخش تقسیم کنیم، در بخش نخست، معبد با پوششی که بازنمود صریحی از قدرت حاکم است، دقیقاً در فضای ورودی گالری ایستاده و راه ورود را بر بازدیدکنندگان بسیار تنگ کرده است. ظاهراً این معبد است که راه را تنگ کرده، اما درواقع کنشگر اصلی که سرنوشت این بخش را رقم میزند، مخاطب است. ابتکار عمل در دست مخاطب است که با سختی وارد شود، از ورود صرف نظر کند و یا راهی سوم را پیش بگیرد. درمقابل معبد تمام تلاش خود را دارد تا وضعیت بازنمود قدرت را ادامه دهد و موقعیت بالادست را از کف ندهد. در بخش دوم اجرا نیز، معبد با همان هیبت قدرتمآب با رفتارهای خشونتبار، در و دیوار و آثار تصویری نصب شده بر دیوار را با پوشش سیاه میپوشاند. نخست به نظر میرسد که اساس کنش را اوست که در دست دارد؛ اما به زودی مجموعه رفتارهای او به الگوهای نسبتاً ماشینی پیشبینیپذیر تبدیل میشود و این مجدداً مخاطب است که با انتخابهای کنشگرانهی خود مسیر اجرا را تعیین میکند. روشن است که معبد در برقراری رابطهی تقابلی دوگانه، با اعمال قدرت خود، منتظر پدیدار شدن مقاومت در مخاطب است؛ مقاومتی که کمابیش در «بیا نوازشم کن» هم انتظار داشت، اما جز در پایان اجرا چندان به مقصود نائل نشد.
امتناع از کنش را میتوان با احتیاط در برخی آثار پیشین معبد نیز مشاهده کرد. در «چرا منو دوست نداری» (گالری محسن) معبد مجدداً در وضعیت باثباتی مانند بازنمود زندگی روزمرهی خویش قرار گرفته و دیگری را در معرض پذیرش نقش کنشگری قرار داده است. البته با توجه به اینکه در این اجرا فاصلهی مخاطب از اجرای درجریان کاملاً تعیین شده است، بیش از آنکه بتوان چون دو اجرای دیگر سخن از انتقال کنش به مخاطب گفت، باید بیشتر بر ترک کنش از سوی معبد و سپردن آن به شخص ثالث تکیه کرد. کمابیش در اجرای «۵۰٪ حراج» نیز همین ترک کنش آشکارا به چشم میآید.
مایکل کربی[۱]در مقالهای با عنوان «درباب کنش و ناکنش[۲]» که به ریشهیابی تاریخی و نظری هنر اجرا پرداخته است، اجراها را از دو منظر با نمایش در تقابل قرار داده و ضمناً نهایتاً از ارزشگذاری هریک از این دو صورت هنری سرباززده و تنها به شرح و تفسیر بسنده کرده است. کربی هنرمند اجرا را با دو ویژگی از نمایش متمایز میسازد؛ وجه نخست، وجه محوری بودن یا نبودن شخصیت و کنشهایش در اجرا است که تحت عنوان محوری/ نامحوری[۳]تعریف میشود و طی آن شخصیت از این منظر که حضور یا کنشهایش چقدر وجه محوری در اجرا دارند مورد بررسی قرار میگیرد. وجه دوم نیز وجه کنش/ ناکنش شخصیت است که در تعریف کربی هردو وجه را میتوان در اجراها مشاهده کرد. باید به این نکته توجه داشت که کربی نظریهپرداز حوزهی نمایش است و اساساً تقابلهای دوگانهانگار نشانهای که تعریف کرده است، گسترهای از امکانات اجرایی را از نمایشهای متعارف تا اجراهای هنری خصوصاً دهههای هفتاد و هشتاد میلادی را پوشش میدهد و به نحوی ریشههای نمایشی و تئاتری هنر اجرا را موضوع توجه خود قرار میدهد. همچنین نگاه کربی نگاهی تاریخی به اجرا است و اساساً آثار اجرایی دورهی منتهی به دههی هشتاد میلادی را پیکرهی پژوهش و نظریه خود قرار داده است؛ لیکن تقابل دوگانهای که میان کنش و ناکنش تعریف کرده در بررسی ویژگیهای اجراهای امیر معبد معتبر به نظر میرسد.
کربی در میان اجراهای دهههای هفتاد و هشتاد میلادی هم اجراهای مبتنی بر کنش را شناسایی و معرفی میکند و هم اجراهای مبتنی بر ناکنش را. در بررسی آثار اجرایی معبد میتوان نوعی تعلیق و فضای بینابینی را میان این دو تعبیر از اجرا به روشنی مشاهده کرد:
– در «بیا نوازشم کن»، «تکرار»، «کشتزار» و «ویروس» ناکنش به معبد منحصر است و کنش به مخاطبین.
– در «تزویر» و «میهن» کنش کاملاً منحصر به معبد است.
– در «۵۰٪ حراج» و «چرا منو دوست نداری» ناکنش منحصر به معبد است که سررشته اجرا را در دست دارد.
– و در «گشایش» و تا حدودی «اختیار» نوعی سیر دیالکتیک در انتقال کنش از معبد به سوی مخاطب به چشم میخورد.به نظر چنین میرسد که اساساً رابطهی تقابلی کنش و ناکنش و سیر انتقال آن از اجراگر به سوی مخاطب را میتوان دستمایهی درونی بلندمدت معبد تعریف کرد؛ دستمایهای که در دو سطح قابل بازیابی و تشخیص است؛ سطح همزمانی[۴]، یعنی در مقطع زمانی یک اجرا مانند «گشایش» و «اختیار» که در درون اجرا این انتقال صورت میگیرد؛ و سطح درزمانی[۵]که در یک روند زمانی بلندمدت و تکوینی اثر به اثر این جابهجایی و انتقال در صورتهای مختلف تجربه میشوند.
۳. جوهر اجراهای امیر معبد را از وجه دیگری نیز میتوان با رویکرد مایکل کربی تطبیق داد. پیشینهی معبد به جهان تجسمی و حجم بازمیگردد؛ درحالیکه کربی از جهان نمایش برمیآید و کوشش میکند ماهیت اجرا را بیشتر با تکیه بر پیشینهی تغییر یافتهی نمایش تعریف کند. در برابر این رویکرد، میتوان به رویکرد تجسمی نسبت به اجرا اشاره کرد که اساساً اجرا را نه صورتی تغییر یافته از نمایش، بلکه جهان تجربهی تجسمی توسعه یافته به بدن و کنش تعریف میکند. با این وجود به نظر میرسد معبد علیرغم پیشینهی تجسمیاش نگاهی کاملاً نمایشمحور به اجرا دارد و از این وجه در کنار رویکرد مایکل کربی به اجرا مینشیند.
اگر به اجراهای امیر معبد از نگاهی کلانتر بنگریم، میتوانیم با یکی فرض کردن هنرمند اجرا و مخاطب مشارکتجو، اثر را به منزلهی یک کلیت یکپارچهی نمایشی ـ کنشی تعریف کنیم. در این تعریف آنچه را از کنش مشاهده میشود، فارغ از اینکه تا چه حد از پیشتعیینشده و یا خودجوش و بالبداهه باشد، میتوان در چهارچوبی نمایشی ارزیابی کرد. در تعریف کلاسیک و قرن نوزدهمی گوستاو فرِیتاگ[۶]از نمایش، سه سطح عمده وجود دارد: کنش صعودی، نقطهی اوج[۷] و کنش نزولی. بخش قابل توجهی از آثار اجرای امیر معبد وابستگی بنیادی به این سه وجه، خصوصاً نقطهی اوج دارد؛ «بیا نوازشم کن» چندان ادامه مییابد تا نهایتاً کسی بساط معرکه را بههم زند و تفنگ را به زمین بکوبد و با دشنامی صحنه را ترک کند. بلافاصله پس از این رخداد است که کنشهای صعودی پایان مییابد و ناگزیر کنش نزولی در قالب جلسهی محاکمه شلیککنندگان آغاز میشود. در «کشتزار»، معبد در نهایت ناکنشی است، اما تمام بار کنش بر دوش مخاطب مشارکت کننده در جریان است. کنشها یکی پس از دیگری جمع میشود و جمع میشود و نهایتاً معبد تمامی ویژگیهای یک نقطهی اوج را از مخاطب خود بیرون میکشد؛ خطابههای پرسوز و گداز، تلاشهای ناموفق، مویه و زاری و نهایتاً کاتارسیس! جمع منقلب میشود و درپایان ناگهان معبد به این نتیجه میرسد که بس است؛ بهتر است از دار پایین بیایم…
«تزویر» نیز چنانکه پیشتر اشاره شد، کاملاً متکی بر نقطهی اوج است؛ در این چهارچوب میتوان تمام آن دست ساییدنهای بعدی بر سطح تابلو تا پیدایی نقش رنگپریدهی «به قیمت است» را نوعی کنش نزولی در برابر نقطهی اوج اجرا، یعنی پاشیدن خون هنرمند بر سطح بوم و دیوار دانست.
مفهوم نقطهی اوج در دو اجرای «گشایش» و «تکرار» کمی پیچیدهتر از دیگر اجراهاست. در این دو اجرا نقطهی اوج لحظهای است که مخاطبان به این باور جمعی دست پیدا میکنند که باید در همان لحظه دست به مقاومت بزنند و برخلاف جریان اجرا دست به کنش بزنند؛ شکلگیری مقاومت نقطهی عطفی است که ابتکار عمل را کاملاً از دست معبد خارج میسازد و پایان اجرا را رقم میزند.
جذابیت اجراها و رابطهی آنها با نقاط اوج به کنار، به نحوی میتوان تمرکز بنیادین اجراهای معبد به نقطهی اوج و نزدیکی آن با ماهیت نمایشی هنر اجرا را نوعی واپسگرایی نظری در اندیشهی معبد تعریف کرد. گرچه او همواره طراحیکننده و اجراکنندهی وضعیتها و تعلیقهاست و همین امر او را از میان دیگر هنرمندان اجراگر معاصرش ممتاز میسازد؛ اما به نظر میرسد این خود وضعیتها نیست که معبد به منزلهی هدف پی میگیرد؛ بلکه انتقال کنشها و نهایتاً رسیدن به نقاط اوج دراماتیک است که او را به خود جلب میکند.
۴. گرچه عنصر رنج و درد همواره در آثار معبد حی و حاضر است، باور دارم که نمیتوان درونمایهی اصلی آثار او را رنج دانست. «بیا نوازشم کن»، «تکرار»، «ویروس»، «تزویر»، «کشتزار» و «۵۰٪ حراج» همگی به شدت با درد و رنج پیوند دارند؛ اما به نظر نمیرسد که همین رنج مضمون اصلی اثر باشد. اگر موضوع اساسی اثر رنج باشد، قاعدتاً باید یا خود تحمل رنج تمام تمرکز را به خود جلب کند و یا احتمالاً بازخوردهای سادومازوخی برآمده از آن، چه در وجه فردی و چه در وجه اجتماعی. اما در تمامی این اجراها رنج نقطهی آغاز است و ختم اجرا غالباً با رهایی و پایان رنج فرا میرسد و اگر همان مفهوم نقطهی اوج دراماتیک بند پیشین را به این دریافت بیفزاییم، کنشهای هیجانی پایانبخش رنج هستند که هنرمند را به مقصود نهایی میرسانند. لذا با این تعبیر اجرا با رنج آغاز میشود که در مقام کنش صعودی قرار میگیرد؛ سپس در نقطهی اوج دراماتیک، کنش پایان رنج، غالباً با محوریت مخاطبی که از شور و هیجان نهایتاً تن به کنش و مشارکت داده است صورت میگیرد و اجرا به پایان میرسد. معبد مسیحوار رنج آغازینی را بیهیچ عقلانیتی بر خود وارد میسازد و آرامآرام مخاطب تحت تأثیر همین رنج به کنش میآید و رنج را ختم میکند و رهایی و کاتارسیس حاصل میآید. گویی که معبد رنجِ طی مسیرِ آیین تشرفِ مخاطب به جهانِ کنش را در همان رنج آغازین به جان خریده و او را تعمید بخشیده است.
در «گشایش» این رابطه کمی متفاوت است؛ معبد رنج را این بار مستقیماً بر مخاطب وارد میآورد؛ گرچه که با پوشیدن لباس قدرت، آن هم به صورتی گروتسکوار، چنانکه به جای سلاح، دستگاه منگنه به کمر بسته است، خود نیز همزمان هم در وارد آوردن و هم تحمل درد و رنج شریک است. نهایتاً چندان رنج جمعی مخاطبان را در محدود ساختن دیدار و رفت و آمد افزایش میدهد تا نهایتاً مقاومت شکل گیرد و مجدداً رنج از میدان پاک شود.
میتوان چنین گفت که درد و رنج، نه به منزلهی درونمایه و مضمون، بلکه بیشتر به منزلهی مواد و مصالح اغلب آثار معبد قابل طرح است. چنانکه همچنان میتوان گفت که مضمون اصلی آثار او تعلیق میان کنش و ناکنش و صورتهای انتقال کنش از هنرمند به مخاطب است.
۵. میتوان چنین گفت که مخاطبان معبد نیز در این مدت هم از او و هم از خود آموخته است. رابطهی دشوار مخاطب با رنجی که از لحظهی ورود به اجرا شاهد آن است، رفته رفته میرود که به رابطهای روانتر و نظاممند بدل شود. در «۵۰٪ حراج» مخاطب دقیقاً نمیداند دربرابر این رنج و درد آشکار چه کند، بهت زده در برابر رنج، با دستان بسته به تماشا مینشیند. «بیا نوازشم کن» دامگه بلاست و پس از کاتارسیس، مخاطبان گرد هم مینشینند و مشارکت خود را در استمرار رنج و درد شرمناک داوری میکنند. از آن پس مخاطب معبد رفته رفته میآموزد که مرزهای مشارکت در اجراهای او کجاست و دقیقاً چه جایگاه سازمانی را معبد برای مخاطب خود تعریف کرده است. در «کشتزار» بخشی از مخاطبان شرم حاصل از مشارکت پیشین را در یاد دارند و در پاسخ بیرحمی معبد، علیرغم دعوت او به بالاترین هزینه، به قیمت جان، حاضر به مشارکت نمیشوند؛ اما بخشی هنوز وفادارانه به کنش میافتند و یک یک راههایی را که به نظرشان ممکن است از نظر معبد معتبر باشد را میآزمایند. اما در «ویروس» و «تزویر» مخاطب به روشنی و وضوح مناسبات را دریافته و بیتردید نقش کنشگرانهی خود را میپذیرد و آش پختهی معبد را با لذت صرف میکند.
معبد در این مدت با استمرار مضمونی و اشتراک مواد و مصالح جامعهی مخاطب خود را هم پرورانده و او را آموخته است که دقیقاً از او چه چیزی و تا چه حد انتظار دارد. از سویی البته این روان شدن روابط و نقشپذیری مخاطب، در تقابل با موازنهی تولید و مصرفی است که در بند نخست از آن یاد شد. به نظر میرسد پروراندن مخاطب از یک سو، اجازه میدهد معبد گامهای بعدی را عمیقتر و با پیشفرضهای مشترک بیشتری پیش ببرد؛ گرچه که مخاطبی که جایگاه و نقش خود را بیش از حد مطلوب بلد باشد، خودش جای سفرهی بزم و آش را میداند و شاید جبراً عرصه را بر هنرمندی که سعی میکند موازنهای میان روند آمادهسازی و تولید با مصرف برقرار کند، تنگ کند.
[1] Michael Kirby (1931-1997)
[2] Hello there
[3] Matrixed/ Not-Matrixed
[4] Synchronic
[5] Diachronic
[6] Gustave Freytag (1816-1895)
[7] Climax