چیزی نیست…

۱۳۹۰/۰۸/۲۸

مجله‌ی آسمان، شماره ۹۳

امیرعلی قاسمی

«کشتزار» در گالری

فضای بگوبخند گالری را پر کرده‌است، فرصتی است برای دیدار تازه کردن و گل گفتن و گل شنفتن با آن‌ها که به موقع و زودتر رسیده‌اند، چهره‌های جدید و تازه‌وارد فراوانند، اما دلم نمی‌آید بگویم این «هنرمند بعدازاین‌ها» همه‌جا هستند.

چیزی مشابه در این فضا هست که مرا یاد پرفورمنس «استخدام» اثر محمود بخشی و شهاب فتوحی می‌اندازد، قبل از اینکه «شو» آغاز شود. درها که باز می‌شود هنوز خنده‌ها محو نشده‌است، وارد حیاط می‌شویم برخلاف توده آدم‌ها و غول‌های محافظ که دور سوژه جمع شده‌اند من به ته حیاط می‌روم نزدیک در کافه روی مکعبی که به دیوار نصب است قوطی چسب را رصد می‌کنم، یکی از دستیاران دستش رنگی است، سعی می‌کند قرمزی‌اش را از من پنهان کند.

تنش تصنعی با داد و بیداد افرادی که یا خیلی جوگیرند یا نقششان را عمدا بد بازی می‌کنند در حال شکل‌گیری است، اما ماجرا و صحنه‌سازی‌اش آن‌قدر کند است که چیزی ازین ردای شبانه را پاره که نمی‌کند هیچ، مرا یاد کارتون‌های تام و جری می‌اندازد، اگر سیگاری بودم سیگاری می‌گیراندم و پشت به جمعیت سعی می‌کردم از راه گوش کردن قضیه را دنبال کنم گویی اخباری پیش پافتاده را بالاجبار از رادیوی تاکسی می‌شنوم یا حتی قصه تکراری. پاستوریزه شده راه شب را در راه بازگشت به خانه در آژانس.

کسی-احتمالا دختری جوان- داد میزند: دارین چی و تماشا می‌کنین؟

راست می‌گوید، انگاری که از خواب بیدار شده‌ام حرفاش را گوش می‌کنم تا جزیی از این «شو» نباشم… از در که بیرون می‌روم صدای جیغ یک نفر مسئول آمبولانس را به داخل می‌کشاند اما برمی‌گردد و می‌گوید چیزی نیست…

چیزی هم نبوده است، راهم را می‌کشم و می‌روم، در راه فکر می‌کنم این «شو»های عصرهای جمعه چند دهه قبل مردم را در خانه جلوی تلویزیون به وجد می‌آورد و الآن مراسم‌های این چنین آرتیست‌ها را در نگارخانه نگه می‌دارد.

لطفا ایمیل خود را وارد کنید